ماه من گفتم که با من مهربان باشد ، نبود


مرهم جان من آزرده جان باشد ، نبود

از میان بی موجبی خنجر به خون من کشید


اینکه اندک گفتگویی در میان باشد ، نبود

بر دلم سد کوه غم از سرگرانیهای او


بود اما اینکه بر خاطر گران باشد ، نبود

خاطر هرکس از و می شد، به نوعی شادمان


شادمان گشتم که با من همچنان باشد ، نبود

وحشی از بی لطفی او سد شکایت داشتیم


پیش او گفتم که یارای زبان باشد، نبود